(1)به مغرب سینه مالان قرص خورشید/نهان می گشت پشت کوهساران/فرو می ریخت گردی زعفران رنگ /به روی نیزه ها و نیزه داران/ز هر سو بر سواری غلط می خورد/تن سنگین اسبی تیر خورده/به زیر باره می نالید از درد/سوار زخمدار نیم مرده/ز سم اسب می چرخید بر خاک/به سان گوی خون الود سرها/ز برق تیغ می افتاد در دشت/پیاپی دستها دور از سپرها/میان گردهای تیره چون میغ/زبانهای سنانها برق می زد/لب شمشیرهای زندگی سوز/سران را بوسه ها بر فرق می زد/نهان می گشت روی روشن روز/به زیر دامن شب در سیاهی/در ان تاریک شب می گشت پنهان/فروغ خرگه خوارزمشاهی/دل خوارزمشه یک لمحه لرزید/که دید ان افتاب بخت خفته/ز دست ترکتازیهای ایام/ به ابسکون شهی بی تخت خفته/اگر یک لحظه امشب دیر جنبد/سپیده دم جهان در خون نشیند/به اتشهای ترک و خون تازیک/ز رود سند تا جیحون نشیند/به خوناب شفق در دامن شام/به خون الوده ایران کهن دید/در ان دریای خون در قرص خورشید/غروب افتاب خویشتن دید/به پشت پرده شب دید پنهان/زنی چون افتاب عالم افروز/اسیر دست غولان گشته فردا/چو مهر اید برون از پرده روز/به چشمش ماده اهویی گذر کرد/اسیر و خسته و افتان و خیزان/پریشان حال اهو بچه ای چند/سوی مادر دوان وز وی گریزان/چه اندیشید ان دم کس ندانست/که مژگانش به خون دیده تر شد/چو اتش درسپاه دشمن افتاد/ز اتش هم کمی سوزنده تر شد/زبان نیزه اش در یاد خوارزم/زبان اتشی در دشمن انداخت/خم تیغش به یاد ابروی دوست/به هر جنبش سری بر دامن انداخت/چو لختی در سپاه دشمنان ریخت/از ان شمشیر سوزان اتش تیز/ خروش از لشکر انبوه برخاست/که از این اتش سوزنده پرهیز/در ان باران تیر و برق پولاد/میان شام رستاخیز می گشت/در ان دریای خون در دشت تاریک/به دنبال سر چنگیز می گشت/بدان شمشیر تیز عافیت سوز/در ان انبوه کار مرگ می کرد/ولی چندان که برگ از شاخه می ریخت/دو چندان می شکفت و برگ می کرد/سرانجام ان دو بازوی هنرمند/ز کشتن خسته شد وز کار وا ماند/چو اگه شد که دشمن خیمه اش جست/پشیمان شد که لختی ناروا ماند/عنان بادپای خسته پیچید/چو برق و باد زی خرگاه امد/دوید از خیمه خورشیدی به صحرا/که گفتندش سواران شاه امد(2)میان موج می رقصید در اب/به رقص مرگ اخترهای انبوه/به رود سند می غلطید بر هم/ز امواج گران کوه از پی کوه/خروشان ژرف بی پهنا کف الود/دل شب می درید و پیش می رفت/از این سد روان در دیده شاه/ز هر موجی هزاران نیش می رفت/نهاده دست بر گیسوی ان سرو/براین دریای غم نظاره می کرد/بدو می گفت اگر زنجیر بودی/ترا شمشیرم امشب پاره می کرد/گرت سنگین دلی ای نرم دل اب/رسید انجا که بر من راه بندی/بترس اخر ز نفرینهای ایام/که ره بر این زن چون ماه بندی/ز رخسارش فرو می ریخت اشکی/بنای زندگی بر اب می دید/در ان سیماب گون امواج لرزان/خیال تازه ای در خواب می دید/اگر امشب زنان و کودکان را/ز بیم نام بد در اب ریزم/چو فردا جنگ بر کامم نگردید/توانم کز ره دریا گریزم/به یاری خواهم از ان سوی دریا/سوارانی زره پوش و کمانگیر/دمار از جان این غولان کشم سخت/بسوزم خانمانهاشان به شمشیر/شبی امد که می باید فدا کرد/به راه مملکت فرزند و زن را/به پیش دشمنان استاد و جنگید/رهاند از بند اهریمن وطن را/در این اندیشه ها می سوخت چون شمع/که گردالود پیدا شد سواری/به پیش پادشه افتاد بر خاک/شهنشه گفت امد گفت اری/پس انگه کودکان را یک به یک خواست/نگاهی خشم اگین در هوا کرد/به اب دیده اول دادشان غسل/سپس در دامن دریا رها کرد/بگیر ای موج سنگین کف الود/زهم وا کن دهان خشم وا کن/بخور ای اژدهای زندگی خوار/دوا کن درد بی درمان دوا کن/زنان چون کودکان در اب دیند/چو موی خویشتن در تاب رفتند/وز ان درد گران بی گفته شاه/چو ماهی در دهان اب رفتند/شهنشه لمحه ای بر ابها دید/شکنج گیسوان تاب داده/چه کرد از ان سپس تاریخ داند/به دنبال گل بر اب داده/شبی را تا شبی با لشکری خرد/ز تن ها سر ز سرها خود افکند/چو لشکر گرد بر گردش گرفتند/چو کشتی بادپا در رود افکند/چو بگذشت از پس ان جنگ دشوار/از ان دریای بی پایاب اسان /به فرزندان و یاران گفت چنگیز/که گر فرزند باید باید این سان(3)بلی انان که از این پیش بودند/چنین بستند راه ترک وتازی/از ان این داستان گفتم که امروز/بدانی قدر و بر هیچش نبازی/ به پاس هر وجب خاکی از این ملک/چه بسیارست ان سرها که رفته/ز مستی بر سر هر قطعه زین خاک/خدا داند چه افسرها که رفته(مهدی حمیدی شیرازی-پس از یک سال)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر